امروز به طور عجيبي هوا ابري شد انگار اسمون بغضش گرفته باشه و نخواد بباره ... آسمون يه طورايي گرفته بود و انگار غرورش اجازه نمي داد كه بباره ... آسمون غم انگيز بود و هوا دلگير...
روزا با سرعت ميگذرن و كم كم بايد به استقبال زمستون رفت، الان كه دارم تايپ ميكنم براي يك لحظه مكث كردم و تو فكر رفتم كه واقعا گاهي چقدر زود دير ميشه... الان اگر كنارم بودي دو سال و نيم سن داشتي، شايدم موهات مثل من فرفري و بلند بود... شايد چشمات شبيه بابات بود...اره بابات.... گل قشنگم دختركم مرسي كه هنوز هم به خواب من مياي... ولي اينبار كه تو خواب ديدمت بزرگ شده بودي خانم شده بودي ولي خيلي غمگين...
الان كه دارم از تو مينويسم از ته دل آه كشيدم داغ تو هميشه تازه س... اخه من تو رو خييلي دوست داشتم ....
بدون تو گریستم...تمام شب ها را...تمام روزها را...نمی توانم برای تو سالگردی بگیرم...تمام روزها خورشید را ندیدم بعدتو...پشت ابرها مانده بود...مرا هم بسوی خودت دعوت کن...زمین یخ کرده است....
پ ن : دلم ميخواد بازم حرفاي دلمو بنويسم ولي بعضي حرفا و حس ها نه نوشتني هستن نه گفتني ....فقط يه چيز بازم به خوابم بيا... همين...